کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

AZIZE BABAII

مامان نی نی

با سلام.می خواستم یک خاطره شیرین براتون بگم.هفته پیش باباجون اقا کیان بمدت یک هفته از پیش ما رفت برای یک ماموریت کاری و اقا کیان یک هفته مرد خونه بود و من دیگه نمی ترسیدم و خیالم راحت بود از اینکه یه مرد کوچولو پیشمه.اللهی مامانش به قربونش بره.خیلی خیلی دوستش دارم و عاشقشم.البته از یکطرف شیرین بود که کیان پیشم بود واز یکطرف بسیار ناراحت کننده بود که باباجون ازمون دور بود.باباجون ایشالا همیشه سایت بالای سر ما باشه و ایشالا همیشه سالم و سلامت باشی.
1 دی 1391

عکس های جدید

                  سلام این روزها کیان ما دیگه داره شیرین کاریهاش شروع میشه. پسر عزیز تر از جونمون داره لبخند زدن و صدار درآوردن رو یاد میگیره و گاهی لبخند های پر از معناش رو به ما هدیه میده. منو مامان جونی هم که بچه اولمونه و ندید بدید کلی ذوق زده میشیم.۱۳ آذز ماه مامان جونی تو این هوای آلوده تهران  کیان جونی رو واسه واکسن زدن برد وخوشبختانه پسرم زیاد اذیت نشد ولی تا ۳ روز تب داشت. بعدش هم که هوا خیلی بد بود و تهران تعطیل شد رفتیم ملایر و کلی خوش گذشت. کیان جون تا سوار ماشین میشه میخوابه و فقط ۲ یا ۳ بار بیدار میشه شیر میخوره. ...
20 آذر 1391

پدرانه ۶

سلام. این روزا کیان جونی داره تازه به دنیای جدید عادت میکنه. پس از یک سفر طولانی داره خستگی هاشو سر ما خالی میکنه. دیگه منو مامانی رو کاملاْ میشناسه. از تاریکی به شدت بدش میاد( شبها با چراغ خواب هم نمیخوابه باید لامپ روشن باشه)ُ قبل از خواب حدود ساعت ۱۲ شب اینقدر گریه میکنه که فهمیدیم آقا باید قبل از خواب ماشین سواری کنه منو مامانی هر شب ساعت۱۱ عالیجناب رو با ماشین بیرون میبریم تا آروم بشه و آماده خواب. تو زمین بازی که میذاریمش حسابی سرگرمه اما از پیشش بریم شروع به بیقراری میکنه. موقع خواب باید من یک دستش و مامانی دست دیگشو بگیریم تا با آرامش بخوابه وگرنه گریهههههههههههههههههههههههههههه. پسر نانازمون هم پیش دکتر میره و چکاب میشه ج...
9 آذر 1391

سرماخوردگی

دیروز  که سر کار  بودم خانمم تماس گرفت و گفت کیان جون همش خوابه امروز کوچولوی آروم و خوبی بوده  و مامانش و اذیت نکرده و خوب استراحت کرده. بعد از اینکه به خونه رفتم  متوجه شدیم که تب داره. یک کم دست و باهای کوچولوشو تو آب ولرم شستیم ولی تاثیری نداشت. رفتیم مرکز طبی کودکان اونجا اینقدر نی نی ناناز و  مریض بود که دلمون کلی سوخت. خلاصه ساعت ۲ شب بود که نوبتمون شد.  دکتر تشخیص سرماخوردگی خفیف داد و دارو تجویز کرد. اینقدر واسه فرشتمون ناراحت بودیم اینقدر بی حال  بود.  از روز تولد تا حالا اینقدر کیانمون بی حال و آروم ندیده بودیم. مامانی کلی گریه کرد. منم هر بار نگاش میکردم که بی حاله کلی می سوختم. خلاصه امروز...
1 آذر 1391

یک ماهگی

م۱۳ آبانماه کوچولوی زیبای ما یک ماهه شد . اینقدر سرم شلوغ بود که نتونستم مطلب بذارم. این روزا کیان جون شبها خوب می خوابه و زیاد اذیتمون نمیکنه. کاملاْ منو مامان جونی رو میشناسه. محصوصاْ مامانی. تا اونو میبینه چشمهای معصوم و زیباش به سمت اون میره. کیان جونی دیشب خیلی گریه کرد تا دیروقت دیگه از ناراحتی داشتم میمردم . طوری بود که ساعت ۲ شب زنگ زدم مامانم رو بیدار کردم اونم گفت که احتمالاْ به خاطر رژیم غذایی مامان جونی که گرمی زیاد میخوره و نانازمون بیتاب شده. یک کم منو مامانی بغلش کردیم مامان بزرگ هم که اومده خونه ما تا کمکمون باشه تا ۴۰ روزگی هم بغلش کرد تا بغل مامان بزرگ بالاخره خوابید. از ناراحتی دیوونه شدیم منم که باید امروز سر کار میرفتم خ...
19 آبان 1391

یک وقفه کوتاه

ببخشید یک تاخیر کوتاه مدت بیش اومد. حسابی حسابی سرم شلوغه تو محل کار. آقا کیان هم که کوچولوی نانازم خیلیگل بسر خوبی شده تا حالا منو مامانی و تا صبح چندیدین بار بیدار می کرد اما حالا یه کوچولو بیدار میشه شیر میخوره  و تا  ۷ صبح هم بیدار نمیشه. از کلیه دوستانی که برا سالم به دنیا اومدن کیان جون ما دعا کردند صمیمانه تشکر میکنم. انشاءالله به زودی عکس های جدید و فیلم میذارم. راستی جدیداْ آقا کیان که گرسنش میشه برا اینکه به ما بفهمونه دستشو تا نصفه تو دهنش کرده و شروع به خوردن با صدای ( ملچ ملوچ) میکنه. ...
16 آبان 1391

تولد فرشته آسمونی و یک دنیا شادی

سلام امشب بالاخره وقت پیدا کردم و تونستم مطلب بنویسم. روز پنج شنبه 13 مهرماه ساعت 9:15 صبح فرشته آسمونی ما بعد از یک سفر 9 ماهه و اندی منت بر سرمون گذاشت و توسط پزشک ایشون خانم دکتر فلورا جمشیدی به این دنیا پا گذاشت. از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم اولین سوالی که پرسیدم سلامتی مادر و پس از اون سلامتی پسرم بود که خدارو شکر همه چیز به خوبی و خوشی بود. شب قبل از رفتن مامانی به اتاق عمل منو مامان جونی نماز امام زمان خوندیم و صبح با وضو رفتیم . اون شب اصلاً استرس نداشتم و زود خوابم برد.خیلی روز قشنگی بود. نمیدونک چی بنویسم؟؟؟؟عکس های پسرم رو در ادامه مطالب میذارم حتماً ببینید. پدر شدن خیلی خیلی زیبا بود. تا به دنیا اومد به همراه هومن(دامادمون)...
17 مهر 1391

خبر خبر

سلام، سلام، بالاخره تاریخ ورود عزیز دلمون، امیدمون، نفسمون معین میشه. انشاءالله پنج شنبه١٣/٧/ ١٣٩١                                                                                           &...
9 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به AZIZE BABAII می باشد