دلتنگی مامانی (نوشته های مامانی)
نیمه شعبان بود که من وهمسرعزیزم دلمان گرفته بود،گفتیم برویم شهرستان و سری به خانواده هایمان بزنیم و اب و هوایی تازه کنیم.خلاصه ما به شهرستان امدیم.در راه کمی شکمم درد گرفت.فکر نمی کردم چیز زیاد مهمی باشد وفکر می کردم طبیعی است.گفتیم بد نیست یک سری به دکتر برویم و یک معاینه کنیم.روز بسیار بد وناراحت کنندهای بود.دکتر بهم استراحت کاملأ مطلق داد تاااااا هفته 38 بارداری و این برام بسیارناراحت کننده بود،چون دیگر نمی توانستم با همسر مهربانم برگردم به تهران.اما بازخدای متعال رابسیار شاکرم که اتفاقی پیش نیامد.اکنون سه هفته از ان موقع می گذرد و من همچنان ماندگار و از همسرم دورم وگرفته و غمگینم و مدام به همسرم فکر می کنم.او اکنون تنها است وکسی نیست که برایش غذا درست کند.همسر مهربونم،درسته که ازت دورم اما مدام به شما فکر می کنم وهمیشه برایت دعا می کنم که همیشه سالم و سلامت باشی و همیشه سایه قشنگت بالای سرمن وبچه نازمون باشه(همسرم با تمام وجودم میگم دوستت دارم)
وکیان عزیزم،ببین من وپدر مهربونت چقدر شما رو دوست داریم و بدون که چقدر برامون مهم و عزیزو دوست داشتنی هستید که من و پدرت داریم این شرایط سخت و دوری رو تحمل میکنیم که شما انشاءا... در سلامتی و بموقع بدنیا بیائید.